داستان کوتاه

عارفی معروف به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت

مردی که آنجا بود عابد را شناخت ، به نانوا گفت این مرد را می شناسی

گفت: نه
مرد گفت : فلان عابدبود

نانوا گفت : من از مریدان اویم ، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم ، عابد قبول نکرد

نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم ، عابد قبول کرد

وقتی همه شام خوردند ، نانوا گفت : استاد دوزخ یعنی چه

عابد پاسخ داد
دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی ولی برای رضایت دل بندۀ خدا یک آبادی را نان دادی

دلنوشته امام زمان

آقا جانم
نکند منتظر مردن مایی آقا ؟
منتظرهات بمیرند میایی آقا ؟

به امید روزی که حجت حق و طالب خون خدا با در دست داشتن ذوالفقار علوی و با نوای دلنشین با قلبی مملو از عشق فاطمی ندا برآورد که :

انا بقیة الله خیر لکم و انا الذی املاءُ الارض قسطاً و عدلاً  و در ندای مظلومیت

هل من ناصر ینصرنی و هل من معین یعیننی  جد غریبش پاسخ دهد :

الا یا اهل العالم ، انا الامام القائم
الا یا اهل العالم ، انا الصمصام المنتقم
الا یا اهل العالم ، انَّ جدّی الحسین قتلوه عطشاناً
الا یا اهل العالم ، انَّ جدّی الحسین طرحوه عریاناً
الا یا اهل العالم ، انَّ جدّی الحسین سحقوه عدواناً

ای اهل عالم ، آگاه باشید که من امام قیام کننده ام
ای اهل عالم ، آگاه باشید که من صمصام انتقام گیرم
ای اهل عالم ، آگاه باشید که جدم حسین را تشنه شهید کردند
ای اهل عالم ، آگاه باشید که جدم حسین را عریان رها کردند
ای اهل عالم ، آگاه باشید که بدن جدم حسین را از روی دشمنی خرد کردند